به فردایم امیدی هست!
چهارشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۳:۰۳ ب.ظ
بخود زخم میزنم هر روز
چه پائیزی از تنم باقیست
چه دردیست دردرون من
که تا مرگ یک قدم باقیست
ببین چیزی از وجود من
نمانده جز استخوان و پوست
و این سر گذشت تلخ کسی ست
که با دشمن خودش شد دوست
چرا با دلی که جنس شیشه بود
به دیدار سنگ میرفتم
من از خود شکست خوردم
که با خود به جنگ می رفتم
عصایی در دستانم نیست
جهانم خلاصه دربن بست
به شبهام اگر چراغی نیست
به فردایم امیدی هست!
به پرواز آمدم از امشب
اگر چه مسیر تاریک است
بخود تکیه میکنم چون کوه
که اینک سپیده نزدیک است
من ایمان به معجزه دارم
به دستی که دست میگیرد
من از کوه شنیدم که میگفت
درخت ایستاده میمیرد
۹۴/۰۲/۳۰